کیارشکیارش، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

دنیای من و کودکم

سفر به کیش

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام خوشگل مامااااااااااااااااااااااااااان   چقدر دلم تنگ شده بود برات اینجا بنویسم   یه کم سرم شلوغه وقت نمی کنم از طرفی گوشی جدید خریدم همش وقتم سر اون میره   از طرف  دیگه وارد بورس شدم وقتم سر اونم میره   از طرفی هم باید خونه داری مهمانداری بچه داری و همسرداری هم بکنم خوب اینا که همه وقتمو می گیرند دیگه اصلا وقت نمی کنم درس بخونم برای ارشد خیلی دوست دارم ولی وقت نمی کنم تو هم که خیلیییییییییییییییی وروجک و همچنان وابسته ای و همه کارات و باید با من انجام بدی برای همین وقت کم میارم حتی دیگه وقت نمی کنم کتابای تربیتی بخونم قبلنا که شیر روزانه می خوردی منم ...
2 بهمن 1392

خاطرات مسافرت به شمال

خوب خوشگل مامان ما بالاخره برگشتیم و من می خوام برات از کارها و اتفاقهایی که افتاده بنویسم بیست و هشتم مرداد آخرین روز توی خونمون، طبق معمول تا ظهر خوابیده بودی چمدونها که از روز قبل کاملا بسته شده بود من فقط ناهار و برای توی راه آماده کردم و ساعت 1 بود که به سمت بندرعباس راه افتادیم ، خداروشکر وقتی توی جاده ایم اینگار می فهمی که زیاد نمیشه از صندلیت بیرون بیای می گیری می شینی و من سرگرمت می کنم ، شایدم ماشین کمی گیجت می کنه و دوست داری خودت بشینی خوب ساعت 4 رسیدیم فرودگاه و ساعت 7 پرواز داشتیم تو دیگه خسته شده بودی ولی نمی تونستی بخوابی چون جای مناسبی برای خواب نبود ، بردمت تو نمازخونه و تو مهر و سجاده و دیدی و شروع کردی لباتو به هم...
28 آبان 1392

مسافرت 1 روزه با کیارشی

کوچولوی مامان ما صبح روز جمعه 12 اسفند ساعت 5 صبح از خونه زدیم بیرون و با خاله اکی و مامان بزرگ و بابا بزرگ رفتیم به سمت قشم ....راه خشکی 1 ساعت و نیم طول کشید و راه دریایی نیم ساعت که ماشین و هم سوار لندی گراف کردیم و بردیم به قشم ...فکر می کردم تو ماشین می خوابی ولی ساعت 6 بلند شدی و با ما بیدار بودی تا ساعت 9 که به بازار درگهان رسیدیم تازه موقع بازار رفتن بود که تو خوابت گرفت ولی کاری از دستم بر نمی اومد باید تو بازار می چرخیدیم و چون اومده بودیم خرید کنیم می دونستم اذیتم می کنی ولی خودمو آماده کرده بودم و باهات کنار می اومدم خیلی خوابت می اومد وتو هم خیلی مقاومت می کردی با اینکه کالسکه ات و هم برده بودیم زیاد توش نمی نشستی و همش می خواست...
16 اسفند 1391

پایان مسافرت

بالاخره مسافرت تموم شد و ما به شهرمون برگشتیم توی هواپیما کمی گریه کردی البته کمی که نه یه خورده اونجارو گذاشتی روسرت بعد هم خوابیدی و باید با ماشین حدود 2 ساعت می اومدیم تا به اینجا برسیم خداروشکر شب بود و تموم راه خوابیدی صبح جمعه اینجا بودیم و مراسم شیرخواران علی اصغر نرفتیم ولی عمه ات برات لباس سبز گرفت و با چفیه منم برات پوشوندم و بردمت حسینیه و گذاشتمت توی گهواره ......چون هم سن علی اصغر 6 ماهه بودی خیلی دوست داشتم این کارو انجام بدم و دادم و خوشحالم توی گهواره خوشت اومده بود و ساکت بودی و جیکت در نمی اومد عکس انداختم و اومدم تو ماشین و تو خوابیدی اخه بدجور خوابت می اومد امیدوارم هیچ مادری داغ به این بزرگی و نبینه خدای بزرگم...
7 آذر 1391

دندانپزشکی

خوب کوچولو این خاطره روز سومی که اومده بودیم مسافرت و من باید می رفتم دندانپزشکی تا دندونامو چک کنم ، من و تو بابایی و خانم بزرگ راهی شدیم ، خانم بزرگ نزدیک مسجدی برای خوندن نماز ظهر پیاده شد و خودمون 3 تایی رفتیم مطب ، به موقع رسیده بودیم ولی 25 دقیقه بعد من رفتم داخل و تو همش اهه اهه می کردی و دوست نداشتی اونجا بمونی بابایی تورو می برد بیرون تو راه پله ها سرگرمت می کرد آقای دکتر هم از سرو صدای بچه خوشش نمی اومد و مارو بیشتر استرسی می کرد ، خلاصه رفتم داخل  و برام بی حسی زد از دکتر خواستم تا برم به کوچولوم شیر بدم تا دنونام بی حس بشه اومدم بهت شیر دادم و بعد هم دوباره صدام کرد تا برم داخل و 2تا از دندونامو درست کرد شد 160 تومن (محض اطل...
25 آبان 1391

سفر به شمال

خوشگل مامان من و تو بابایی روز 5 شنبه مورخ 19/8/91 پرواز داشتیم به سمت شمال وسیله هارو از چند روز قبل جمع و جور کرده بودم و اون روز هم تو خیلی باهام همکاری کردی و کلی کارتون دیدی و منم به کارام رسیدم ......فدات بشم عشق کوچولوی مامان خلاصه ساعت 2 راه افتادیم و تا برسیم بندر 2 ساعت راه بود و تو توی راه 1 ساعتی خوابیدی تو کریرت بعد هم رفتیم فرودگاه و اونجا دایی و فرزانه و آقا یوسف و دیدیم و سوار هواپیما شدیم تو نیم ساعت اول خیلی بی تابی می کردی و گریه سر دادی شاید فشار هوا گوشت و درد می اورد از اطراف نگاهمون می کردند و بلاخره خوابیدی تا قبل از فرود و بعد چشای خوشگلتو باز کردی و موقع رفتی مهماندار هواپیما کلی قربون و صدقه ات رفت اومدیم...
22 آبان 1391
1