خاطرات مسافرت به شمال
خوب خوشگل مامان ما بالاخره برگشتیم و من می خوام برات از کارها و اتفاقهایی که افتاده بنویسم
بیست و هشتم مرداد آخرین روز توی خونمون، طبق معمول تا ظهر خوابیده بودی چمدونها که از روز قبل کاملا بسته شده بود من فقط ناهار و برای توی راه آماده کردم و ساعت 1 بود که به سمت بندرعباس راه افتادیم ، خداروشکر وقتی توی جاده ایم اینگار می فهمی که زیاد نمیشه از صندلیت بیرون بیای می گیری می شینی و من سرگرمت می کنم ، شایدم ماشین کمی گیجت می کنه و دوست داری خودت بشینی خوب ساعت 4 رسیدیم فرودگاه و ساعت 7 پرواز داشتیم تو دیگه خسته شده بودی ولی نمی تونستی بخوابی چون جای مناسبی برای خواب نبود ، بردمت تو نمازخونه و تو مهر و سجاده و دیدی و شروع کردی لباتو به هم می زدی یعنی نماز بخونیم بعدش هم رفتیم کافی شاپ فرودگاه اونجا کمی وقت گذروندیم و آبمیوه خوردیم و تو یه کم روی میز ریختی ، توی فرودگاه برای خودت می چرخیدی و راه می رفتی و دلت میخواست دستمونو ول کنی و بری ولی چون کف سالن سر بود ممکن بود بیفتی برای همین ولت نمی کردیم ولی تو وروجک بازی می کردی ، دیگه لحظه هایی اخری بود که با بابایی بودیم و خداحافظی کردیم و رفتیم سوار هواپیما شدیم و من و تو کنار خانمی نشستیم و از اونجا که می دونستم خسته ای بهت شیر دادم و خداروشکر یک ساعت خوابیدی ولی روی صندلی جلویی یه بچه ای بود هم اندازه خودت که جیغ های بنفش می کشید و بالاخره بیدارت کرد ولی خداروشکر مشغولت کردم و یکساعت دیگه هم گذشت و من و تو پیاده شدیم ، از اون طرف هم بابا حسن و خاله ناهید و فاطمه گلی اومده بودند دنبالمون و رفتیم به سمت شهرمون بابلسر ، تا برسیم شد 11 شب ، ولی آخر شب رفتیم به سمت پارک کنار خونه و یه کم تاب و سرسره بازی کردی و گرفتی خوابیدی
2 روز اول بارون شدیدی می بارید و تو دو هوا شدی و یه کم سرما خوردی بردمت دکتر برات شربت سرما خوردگی نوشت و بهت میدادم تا خوب شدی
سی ام مرداد رفتیم دکتر پوست و برای اینکه ببینم کرم ضد آفتاب برات مناسبه یا نه ، که دکتر برات نوشت و بعدشم رفتیم پرشیا و سرسره های داشت برای بچه های یکسال که خیلی مناسبت بود و حسابی بازی کردی و لذت بردی عزیز دل مامان
یک شهریور تو هفته اول بردمت پارک و استخر توپ ، که اول با تعجب نگاه می کردی به این همه توپ و من می انداختمت داخل توپ و تو کم کم خوشت اومد توپهارو پرت می کردی و می گفتی پو پو
سه شهریور داخل پارک ماشین شارژی و کرایه می دادند دوری 2 تومن منم سوارت کردم و خیلی خوشت می اومد و با خوشحالی فرمونشو می چرخوندی و کیف می کردی ، دیگه هر پارکی که می رفتیم باید سوار ماشین شارژی میشدی
چهار شهریور یه شب هم رفتیم شهربازی بابل و انواع و اقسام چیزهایی که مناسب سنت بود سوارت کردم و تو خیلی کیف کردی و وقتی بچه ها سوار کشتی شده بودند و جیغ می کشیدند تو هم تکرار می کردی و جیغ های کوتاه می کشیدی و به من می فهموندی که بچه ها دارند جیغ می کشند بعدش ماهم سوارش شدیم تو بغلم نشستی و با تعجب نگاه می کردی ولی گریه نکردی ما تا اخرش نشستیم همرامون پرستو و خاله هم بودند
پنج شهریور دوباره بردمت دکتر چون آبریزشت بیشتر شده بود شربت سرماخوردگی نوشت و قد و وزنت گرفت خانم دکتر که گفت خوبه و حتی قدت هم بیشتر از سنته قربون قد و بالات منم تو خونه هی برات اینو می خونم
قدو بالات و قربون چشم سیاتو قربون
یا گل پسرم و قربون تاج سرم و قربون
میخواد بره مدرسه بخونه حساب و هندسه
بزرگ بشه زن بگیره عروس برا من بگیره
خودش کنارم بشینه زنش برام میز بچینه
نون بیاره آب بیاره پلو و فسنجون بیاره
شش شهریور رفتیم کودک آموز بابل و کلی چیزای اموزشی مناسب سنت خریدم بعدش رفتیم نی نی گیت و برات یه دست لباس خریدم برای عید سال بعد
روزهای بعد هم با خاله ها و کلا خانواده رفتیم پارک فریدونکنار و تو برای خودت روی سبزه ها حسابی راه رفتی و کیف کردی
یه روز هم ظرف کرم صورتمو پرت کردی سمتم سرم چنان قری کرد و چنان دردی اومد که نگووووووووووو خودت هم ترسیدی و گریه راه انداختی خواهرم برام کیسه یخ گذاشت که دردشو بیشتر میکرد ولی تازه فهمیدم شما کوچولوها وقتی زخمی میشید چه دردی می کشید بمیرم برات مادر
دهم شهریور با دختر خاله ات فاطمه رفتیم لب دریا و تو برای اولین بار نشستی تو اب و با تعجب نگاه می کردی و خوشت هم اومد حسابی روی سرت ماسه ریختی برات سطل ماسه بازی خریدم و که یه کم باهاش بازی کردی بعد گشنت شد آش خریدم که زیاد خوشمزه نبود
یازده شهریور ناهار خونه دختر خاله ام دعوت بودیم که حیاط خیلی خوشگل و باصفایی داشتند و حتی تاب هم داشتند که تو حسابی بازی کردی ولی همچنان به من چسبیدی و نمیذاشتی ناهار بخورم عصری هم رفتیم دخترخاله ات فرزانه و رسوندیم ساری تا با هواپیما بره بندرعباس و برگشتنی هم دسته جمعی رفتیم اکبرجوجه ساری که غذاش خوب بود ولی من و تو همش بیرون بودیم چون تو یه جا بند نمیشی برگشتنی چراغ ماشین خاله و روشن کردم و تو برای اولین بار گفتی بق یا بخ
دوازده شهریور هم صبح بردمت مرکز بهداشت و قد و وزنت و برام ثبت کرد و شب هم رفتیم کاچیلا بستنی خوردیم
سیزده شهریور خاله فری و عمو یوسف و فاطمه رفتند به سمت جنوب و خونه کمی خالی شد و همون روز دیدم دو تا دندان نیش بالا و یکدونه آسیاب بالا سر زدند خیلی خوشحال شدم و در واقع سه تا مروارید جدید در اوردی و دوباره همون روز برای اولین بار به آقا گفتی آگا شب هم بردمت پارک محله
چهاردهم شهریور عصری با هم رفتیم جگرکی مسعود و بهت جگر دادم و نوش جون کردی و وقتی برگشتم خونه کمرم حسابی درد گرفته بود چون خیلی بغلت کرده بودم
پانزدهم شهریور شب با خاله ناهید اینا رفتیم پرشیا و تو حسابی با اسباب بازیها بازی کردی و اون روز هم برای اولین بار به خروس گفتی گو گو آخه صداشو از خونه همسایه ها زیاد می شنوی و از درز لای دیوار و ایرانیت هم میشد خروس همسایه و بهت نشون داد
فرداش هم رفتیم خونه خاله ناهید و تو با پرستو و اسباب بازیاش کمی بازی کردی گرچه پرستو خیلی رو وسیله ها وهمچنین تو تعصب داره و هر چی که دست بزنی میگه کیارش نگیره یا دست نزنه یا بدش به من برای اینکه تو نگیریش خلاصه بساطی داشتیم ما اونجا بعضی اوقات هم می بردمت تو کوچه اشون و تورو سوار 3 چرخه پرستو می کردم و تو خیلی دوست داشتی و کیف می کردی
دوباره دوشنبه اش با پرستو اینا رفتیم جگرکی مسعود و بهت جگر دادم گرچه قبلش شیر خورده بودی و زیاد جگر نخوردی دوباره رفتیم خونه و پیش مامان مرضیه و بابا حسن کلی بازیگوشی کردی و فرداشبش با مامان مرضیه رفتیم پارک محله و کلی بازی کردی
بیستم شهریور من و تو دوتایی رفتیم پاساژ شهریار آخه جمعه عروسی دعوت بودیم و نه من و نه خودت هیچ لباس مناسبی نداشتیم با اینکه سخت بود رفتیم و گشتم تونستم یه مانتو و شلوار شیک مجلسی برای خودم بگیرم یه تیشرت هم برای بابایی خریدم و چند تا چیز کوچولو برای خودم برگشتنی خونه پرستو اینا پیاده شدیم و با خاله سوسن برگشتیم خونه
فرداش هم رفتیم بازار تا برای تو لباس بخرم و تونستم چیز مناسب برات بخرم یه کفش کالجی خوشگل هم از فستیوال کودک خریدم برات حسابی خوش تیپ شده بودی بعد یهو سیلی گرفت که صبر کردم بارون کمتر بشه و برگشتیم خونه
بیست و دوم شهریور هم آماده شدیم و تیپ زدیم و رفتیم عروسی دوستم وقتی وارد تالار شدیم و تو تا صدای موسیقی و شنیدی سریع به من فهموندی و دست زدی و خوشحال بودی و وقتی وارد شدیم همه د رحال رقصیدن بودند و از اونجا که من چند سالی از این شهر و عروسی های خودمون دور بودم خیلی احساساتی شده بودم و اشکام د راومده بود و جلوی خودمو می گرفتم بعد دیگه کم کم حالم خوب شد و تو هم خیلی پسر خوبی بودی و اذیتم نکردی و غذاش هم که عااااااااااالی بود خودم تند تند خوردم چون می دونستم کم طاقتی و زودی بلند میشی خداروشکر آخراش هوس کردی منو بلند کنی و تو حیاط تالار تاب و سرسره داشت بردمت کمی تابت دادم و دوباره برگشتیم پیش دوستم اونجا کلی عروسک های خوشگل و خوش تیپ بودند و تو با یکی شون رقصیدی و من ازت عکس گرفتم خیلی عکس قشنگی شده
بیست و سوم شهریور هم تو 16 ماهگیت و پر کردی و وارد هفدهمین ماه زندگیت شدی ، اون روز دعوت بودیم خونه دختر داییم و رفتیم و من خوشحال بودم چون فامیلامو چند سالی بود اینطوری دورهم ندیده بودم ولی تو بی نهایت بی قراری می کردی و خوابت می اومد واقعا اصلا نفهمیدم مهمونی چه جوری برام گذشت همش بیرون بودم یعنی تو منو می کشوندی بیرون
وزن : 11/600
دور سر: 47
قد : 84
البته ترازوها با هم فرق می کنند هر جا میریم وزنت کنم یه چیزی نشون میده این قد و وزن و هم دکتر گرفت و در واقع ترازوی این دکتر از همه جا تورو بیشتر نشون میده
فرداشب هم با دختر خاله ام اینا رفتیم پارک انار شام خوردیم و دوباره سوار ماشین شارژی شدی
بیست و پنج شهریور هم عصری با آریان و مامان جونیش قرار وبلاگی داشتیم و خیلی خوب بود و خوش گذشت البته دست مامان آریان درد نکنه که خوراکی خریده بود و یه کم شما نشستید و خوردید وگرنه نمیشد شمارو بند کرد
فرداش هم با مامان مرضیه رفتیم امامزده و از تو عکسای خوشگلی گرفتم موقع بوسیدن ضریح
بیست و هفت شهریور بالاخره امروز هم رسید و خونه ای که تازه خریده بودیم و مستاجر توش نشسته بود و بهمون تحویل داد ولی روز خوبی نبود خیلی اعصابم از دستشون خورد شده بود ولی خداروشکر به خونمون رسیدیم
فرداشب دوباره با مامان مرضی رفتیم پارک محله فرداش هم که جمعه بود با پرستو و مامانش رفتیم لب دریا ماسه بازی و خوش گذروندی حسابی
سی ام شهریور به خاطر نقطه های سفیدی که کنار گردنت خودشو نشون میداد بردمت پیش دکتر ضمیری و یه شربت و قطره داد تا برات بمالم بعدش رفتیم پیش پرستو و فرداشب هم رفتیم پارک شورا و و استخر توپ
اول مهر با مامان مرضیه رفتیم پارک شازده کنار خونه و تو اون روز برای اولین بار عینک مامان مرضی و دیدی و گفتی انک انک اولش نفهمیدم بعد ازت پرسیدم دیدم داری اشاره می کنی و جواب میدی خیلی ذوق کردم
فردا شب رفتیم کباب شیپوری خریدیم و خوردیم و تو دوست داشتی خداروشکر
فرداشبش هم با خاله سوسن رفتیم شب گردی و خوش گذروندیم
چهارم مهر و بالاخره بابای ات ساعت 12 شب رسید بابلسر و بعد از دو هفته تاخیر اومد گرچه اون شب اینقدر سیل میزد که قرار بود پرواز کنسل بشه ولی خداروشکر به خیر گذشت و خدا مارو بهم رسوند ، اون شب اینقدر جالب بود تو بغل بابات میرفتی و با تعجب نگاش می کردی و می خندیدی و شب هم از ذوق تا ساعت 2 خوابت نبرد و هی می گفتی بابا بابا بابا بابا
پنجم مهر بالاخره 3 تا دندون دیگه ات شامل دو نیش پایین و یه اسیاب پایین سر زد و خودشو نشون داد و خیال مارو راحت کرد ، همون روز من و تو بابایی ظهری رفتیم پارک شازده هوا خیلی خوب بود البته کمی گرم بود با اینکه روز قبلش بارون اومده بود
شش مهر با بابایی رفتیم به خونه جدیدمون یه سری زدیم عصر رفتیم شهر کتاب و لب رودخونه قدم زدیم
هفت مهر رفتیم ساری برا کارگزاری و بند نافت و کارمون انجام دادیم و اومدیم شب هم رفتیم پارک محله
هشت مهر دوباره رفتیم خونه جدیدمون و شب هم رفتیم ایران کتان و پرشیا و کاچیلا
فرداش خونه خاله ناهید بودیم و شب هم رفتیم بهنمیر با خاله سوسن
نهم مهر قرار بود بریم ناهار جنگل قائمشهر ولی سر پیک نیک برای سرخ کردن ماهی پیدا نکردیم و برای همین مجبور شدیم بریم باغ پرستو اینا همونجا ناهار خوردیم
فرداش هم با پرستو اینا رفتیم خونه دختر عموم و تا رسیدیم اونجا و دختر عموم و دیدی سریع غریبی کردی و اومدی بغلم ولی بعدش خوب بودی با پرستو بازی می کردی
فرداش جمعه بود که ما شبش رفتیم پارک شورا بهت جگر دادیم و پرستو ماشین کوچولوشو اورده بود و کمی بازی کردی استخر توپ هم رفتی و بازی کردی
سیزده مهر صبح رفتیم آمل من یه کار دانشگاهی داشتم ولی انجام نشد تو هم توی راه بی حال بودی و شیر که خوردی یه کم بالا اوردی و ریختی روی خودت نمی دونم چرا ، هوا هم بارونی و ابری بود و تا شب دیدم دوباره آبریزش گرفتی و سرما خوردی
چهاردهم مهر تولد خاله ناهید بود شب رفتیم اونجا تو کلی با اهنگ می چرخیدی و شمع فوت می کردی و کیف می کردی حیف که حافظه دوربین پر بود و ازت فیلم نگرفتم ، عصری هم رفتیم خونه دوست تازه عروسم که عروسیش رفته بودیم هوا به شدت بارونی بود و ما به زور خونه رو پیدا کردیم و وقتی وارد شدیم و دوستم دیدی چنان گریه ای کردی که نگو بنده خدا ها با خودشون فکر می کنند چقدر وحشتناکند که تو اینجور داری گریه می کنی نکن این کارو مادر خلاصه توضیح دادم برای دوستم که وقتی وارد جای جدید میشی یه خورده غریبی می کنی و خوب میشی دقیقا همینطور شد دوستم برات شکلات اورد تو یه کم محیط زیر نظر گذروندی منو این طرف و اون طرف کشیدی و دیگه کم کم جور شدی تا جاییکه خودت میرفتی سراغ دکور خونه و کنترل تلویزیون و و و من هم مراقبت بودم ولی خوب مبل نو تازه عروسو دو بار لک کردی ولی خداروشکر مبل رنگش قهوه ای بود و نشون نمی داد
پانزدهم مهر بعد ازظهر با بابایی رفتیم بابل دکتر پوست برای همون لک کنار گردنت چون هنوز از بین نرفته بود ولی دکتر گفت چیزی نیست و نگران نشم به خاطر عرقی که می کنیه پماد داد تا استفاده کنی ، بعدش رفتیم فروشگاه ثابت و دو دست لباس خیلی شیک برای زمستونت گرفتم برای خودم هم از پاساژ مانتو خریدم ،نکته جالبش نظر فروشنده مانتو بود که وقتی رفتار منو با تو می دید گفت فکر می کنم شما روانشناس باشید که حدسش درست بود و من خیلی خوشحال شدم افرین به این فروشنده باهوش
شانزدهم مهر عصری بردمت دکتر حبیب زاده برای سرماخوردگیت یعنی همون حرفای گذشته ، دیگه حرفای دکترا و از بر شدم و فکر کنم دفعه بعد که خدایی نکرده سرماخوردی خوم بدونم چی باید بهت بدم از اون طرف رفتیم فوکا مبل فروشی بعدش هم رفتیم یافت اباد بهنمیر تا برای خونه مبل ببینیم
وزن : 11/200
دور سر :47
قد : 84
یعنی از یکماه پیش با همین ترازوی دکتر تو 400 گرم کم کردی اونم به خاطر این بود که توی این یکماه شش تا دندون در اوردی عزیزکم
فردا شب هم با بابایی دوباره رفتیم شهر کتاب و کافی نت هوای بعد از بارون خیلی چسبید
هجدهم مهر شب خونه خاله سوسن دعوت بودیم و خبر رسید که دایی و زندایی از تهران دارند میان پیشمون ما هم صبر کردیم اونا اومدند و با هم رفتیم خونه خاله سوسی ، موقع خوابیدن اینقدر دایی باهات بازی می کرد و خوشت می اومد که هی دایی دایی می گفتی دیگه در اتاق و بستیم تا بخوابونمت ولی تو بلند دایی تو صدا می کردی بالاخره ساعت 2 خوابیدی درست مثل زمانیکه بابات اومد و ذوق داشتی فرداشب هم رفتیم پارک شورا و روی سبزه ها نشستیم و برات یه توپ خریدم روی سبزه ها کلی بازی کردی و دویدی ، فرداشبش هم رفتیم بازار و اخرین خریدامونو انجام دادیم و برات لباسای توی خونه و یه کفش خوشگل دیگه خریدیم
بیست و یک مهر آخرین روز ماندن در بابلسر به جمع کردن وسیله ها گذشت و ما بعد از یک ماه و سه هفته به شهر همسری برمی گردیم ، ساعت 11 شب حرکت کردیم ، 4 صبح فرودگاه بودیم ساعت 7 پرواز داشتیم خیلی اذیت شدیم من و کیارش ، تو بدجور خوابت می اومد ولی حتی 5 دقیقه هم نخوابیدی و همش هم دوست داشتی بغل من باشی واقعا کمر برام نموند ، بالاخره پرواز کردیم و گل پسری تمام دو ساعت تو پرواز خوابیده بود و از اونجا که خوابش خیلی سبکه موقع پیاده شدن بیدار شد و کمی بهونه گرفت و بالاخره رسیدیم خونه و کمی جابجا شدیم و برای ناهار رفتیم خونه خاله فری ، شب هم رفتیم خونه پدربزرگ و خاله سودی
اونجا که بودیم توی این یک ماه و 3 هفته خیلی به مامان مرضیه عادت کرده بودی حتی دیگه منو نمی خواستی و دوست داشتی با اون بازی کنی از یه لحاظ خوب بود چون من استراحت می کردم و راحت ناهار می خوردم ولی وقتی اومدیم اینجا یه چند روز اول بیقراری می کردی و تا یه روز صدای مامان مرضیه و از پشت تلفن شنیدی گریه کردی و می گفتی منو ببر ددر پیش اون یا هر روز دست بابا حسن و می گرفتی و می رفتی بیرون و از اونجا که دم خونه سوپری زیاد داره همیشه بابا حسن و می کشوندی سمت سوپری و پفیلا می خریدی و با اینکه من دوست داشتم کره ای بخری و به بابا حسن سفارش کردم رنگ زردشو بخر براش، ولی تو همش جلد آبی و انتخاب می کردی و نمکی دوست داشتی
اینم از سفرنامه طولانی ما که یکماه طول کشید تا کاملش کنم