کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 7 روز سن داره

دنیای من و کودکم

کیارشی به تولد می رود

1391/7/29 11:37
نویسنده : مامانی
330 بازدید
اشتراک گذاری

کیارش جونم این دومین تولدیه که رفتی یه بار وقتی 20 روزت بود رفتیم تولد دختر خاله پرستو و حالا هم 5 شنبه ای رفتیم تولد پسرعمو امیر محمد

از جریان تولد باید بگم که تعداد بچه های 4 ساله تا 10 ساله زیاد بود یعنی حدود 15 نفر + خانواده ها و این بچه ها بک سرو صدایی می کردند که نگووووووووو ، یه جیغ ها و صداهایی بود که نپرس ، و تو ، خیلی بامزه بودی ، تا می بردمت کنار میز تولدی که بچه ها دورش جمع شده بودند از سر و صدا و جیغ های اونا لب و لوچه ات پیچ می خورد و می گفتی منو از اونجا دور کن ...فدااااااااااااااااااااااات بشم هلوی مامانماچ منم یه کم دورت می کردم دوباره می اوردمت نزدیک ولی باز هم لب می پیچوندی ولی خداروشکر لج نمی کردی مژه خلاصه بعد از بریدن کیک و فوت کردن شمع و باز شدن کادوها ( تازه من در این حین عکس و فیلم هم می گرفتم و تورو دادم دست مادر بزرگت یعنی مادر پدرت و تو همچنان لب می پیچوندی زبان) بردمت تو گوشه اتاقی که از سرو صداها دور بود درازت کردم شیر بهت دادمت ، با اینکه خودتو زیاد خیس نکرده بودی عوضت کردم و هوا دادمت و تو کمی آروم شدی و قان و قون می کردی ، بعد هم اسباب بازی هاتو در اوردم و یه کم بازی کردی ، اونطرف مشغول پذیرایی بودند و سفره پهن کرده بودند وبرای منم می اوردند و دخترعمه یاسمن باهات کلی بازی کردی و منم غذامو خوردم فرشته ولی نفهمیدم چه جوری چون یه چشمم به تو بود چشم خلاصه تا آخر تولد تو بغل میخواستی ، تا می بردمت سمت بچه ها و سر و صدا گریه می کردی منم مجبور می شدم ببرمت پایین تو حیاط ، اونجا خیلی خوب بودی و آروم میشدی

تازه بچه ها خیلی دوست داشتند هی می اومدند و نازت می کردند و قربون و صدقه ات می رفتند ولی تو تا کمی دورت شلوغ میشد خوشت نمی اومد

دیگه ساعت 11 به بعد بود که بابات اومد دنبالمون و ما اومدیم خونه ولی تو ابنقـــــــــــــــــــدر خسته بودی تا بهت داخل ماشین شیر دادم خورده نخورده به خواب رفتیبغل

عاشقتم مامان جون

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)