کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 6 روز سن داره

دنیای من و کودکم

بی بی

1392/5/28 3:06
نویسنده : مامانی
611 بازدید
اشتراک گذاری

کیارش مامان ما روز 5 شنبه 24 مرداد سوار هواپیما نشدیم و نرفتیمناراحت آخه 23 مرداد ساعت 9:30 شب باخبر شدیم بی بی بابایی فوت کرده ناراحت برای همین 5شنبه رو کنسل کردیم و گذاشتیم برای دوشنبه یعنی فردا اگه خدا بخواد بریملبخند تو این چند روز هم شبا می رفتیم خونه عموی بابا می نشستیم و برای احساس همدردی و شما اصلا تو اتاق بند نمیشدی هی از این اتاق به این اتاق می رفتیم یا تو حیاط می بردمت ولی خیلی گرم بود مجبور بودیم دوباره بیایم داخل خلاصه اگه 5 دقیقه می سپردمت به بابایی همه سراغتو می گرفتند که پسرت کو اونکه همیشه بهت چسبیدهخجالتابرو و اگه هم می رفتی پیش بابایی هی می گفتی ما ما   ما     ما    یعنی منو ببر پیش ماما ماچبغل قربونت بشم خوشگلم

اونجا هم شیرین کاری می کردی و تا سجاده و دیدی دهنت و باز و بسته می کردی یعنی داری نماز میخونی و بقیه با تعجب نگات می کردند ...

دیروز مراسم سوم و هفتم و با هم گرفتند و من و تو با بابایی و بقیه بعدازظهر رفتیم سرخاک تا برای بی بی فاتحه ای بخونیم وقتی تورو بردم سرخاک و بهت گفتم کیارش اومدیم پیش بی بی یهو نگام کردی و گفتی بی بی ، اشکم سرازیر شد چون قبلا هم ازت می خواستم صداش کنی ولی نمی کردی و حتی بعد هم ازت خواستم که بگی ولی دیگه هیچوقت نگفتی خیلی برام جالب بود اینگار بی بی و واقعا دیده بودی و اسمشو صدا کردی خدا رحمتش کنه ....بی بی خیلی پیر بود حدود 95 سال عمر کرد و تو این سالها نمی تونست راه بره و اگه تنهایی می خواست راه بره چهار دست و پا راه می رفت و حتی 20 روز پیش سکته مغزی کرد و دیگه نمی تونست حرف بزنه فقط الله اکبر می گفت و دیگه داد میزد و نمی تونست حرف بزنه ....خدا رحمتش کنه و امیدوارم باقی عمرش باشه برای تو گل پسرم انشالله تو پسرم عمر با عزتی داشته باشی و مثل بی بی اینقدر ناتوان نشی خیال باطل

امشب هم ما به همراه دایی های بابات و خاله بابایی که از شیراز اومده بودند برای مراسم خونه عمو رضا و زنعمو هما و پسرشون امیر محمد دعوت شدیم رفتیم ولی به من و تو اصلا خوش نگذشت چون جمعیت زیاد بود و تو اول خیلی خوب جوش خوردی ولی بعد خسته شدی و برای بابایی هم از تهران جنس اومد مجبور بود بره مغازه برای تخلیه ناراحت بعد از رفتن بابات بود که همش بهم می چسبیدی و یه لحظه دور از من نمی نشستی و من خیلی خسته شدم و نزذیک بود اشکم در بیاد چون همه برای خودشون نشسته بودند و میوه و شیرینی می خوردند و من انگار اونجا غریب افتاده بودم و با تو توی اتاق سر می کردم تا سرگرمت کنم البته از این که با تو بودم ابدا ناراحت نبودم اما ....ساکت

بالاخره مهمانها رفتند و خونه خالی شد و تو شدی دوباره کیارش خودم و توی هال برای خودت می چرخیدی و بازی می کردی اینگار از رفتنشون خوشحال بودی و جات باز شده بودخندهشیطان بابا هم بعد از نیم ساعت اومد و چایی خورد و رفتیم خونه و تو برای خودت یک ساعتی بازی کردی و الان تو خواب نااااااااااااااااااااز هستی ، راستی وقتی مهمانها رفتند تو تا چشت به عموت افتاد گفتی با    با     با    اینگار دلت هوای باباتو کرده بود ماچ و دست عمو گرفتی و رفتی دم در منتظر شدی تا بابایی بیاد بالا که این دست گرفتنت خودش از نوادرهمژه

قربونت بشم کوچولوی من امیدوارم وقتی رفتیم شمال زیاد دلتنگ بابایی نشی و بتونی دوریشو تحمل کنی و منو زیاد اذیت نکنی

امیدوارم سالم بریم و برگردیم و من از تو مروارید خوشگلم بتونم محافظت کنم و صدف خوبی برات باشم

خدایا همه کودکانو در پناه خودت نگه دار

خدایا عاشقتم از اینکه کیارش عزیزم و سالم به من هدیه دادی هزارااااااان بار ازت ممنونم

راستی 2 روزه غذا نمی خوری و من امروز متوجه شدم دندون های نیشت سفید شده و همین روزهاست که سر بزنه ایشالله دربیاد و راحت بشی منتظر دندون های آسیابت بودم ولی مثل اینکه نیش ها زودتر دارند در میان

 

نفس مامان ، گل خوشبوی مامان دوست دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

شاپرک
17 مهر 92 19:01
کجایی خانومی؟؟؟
برگشتم عزیزم ...ممنونم ازت دوست مهربونم