کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 6 روز سن داره

دنیای من و کودکم

کیارشی وارد 12 ماهگی می شود

سلام کیارش شیطون بلای مامان به آخرین ماه که به یکسالگیت نزدیک میشه رسیدیم خیلی خوشحالم که با تو لحظاتم و گذروندم پسرکم تو اولین روز از 12 ماهگیت وزنت 9 کیلو و 900 بود و قدت هم 80 سانت و دور سرت هم همون 47 سانت دو ماه گذشته بود قربون قد و بالات برم من کوچولوی مامان
31 فروردين 1392

تعطیلات پسرم چگونه گذشت؟

کیارش جونم ما امسال عید بیشتر وقتمونو توی خونه سپری کردیم و کمی هم مهمانداری مامان مرضیه و بابا حسن که از قبل از عید اومده بودند اینجا و خونه ما و خاله ها رفت و آمد می کردند چند روز اول عید جایی به غیر از عید دیدنی نرفتیم و هفته دوم 2 روز رفتیم خونه دایی بندر عباس که تو اونجا کمی دچار کمبود خواب شده بودی چون جات عوض شده بود پایان شب دوم خاله ناهید و پرستو از شمال با پرواز ساعت 4 صبح رسیدند و ما فردا صبح راه افتادیم اومدیم خونه و قرار شد که اونا بعد با مامان مرضیه و دایی اینا بیان 13 بدر جایی نرفتیم و خونه بودیم البته همه رفتند ولی ما به خاطر اینکه تو خوابت می اومد و دیگه بد موقعی بود نرفتیم فقط شب رفتیم کنار دریا و سبزه امونو به آب سپردی...
20 فروردين 1392

ایستادن کیارشی + عیدت مبارک پسرم

سلام کیارش عزیزم این اولین پست 1392 و که برات می نویسم ، از سال تحویل بگم که تو خواب بودی و منم بیدارت نکردم و در ساعت 2 و 30 دقیقه در حالیکه من و بابایی کنار سفره نشسته بودیم و دعا می کردیم و تو هم خواب بودی سال 1392 اغاز شد و 20 دقیقه بعد تو بیدار شدی ناهار خوردیم . این چند روز هم مثل روزهای دیگه گذشت و کمی عید دیدنی رفتیم و تو عیدی گرفتی و یه روز هم ظهری رفتیم کنار دریا و عکس گرفتیم . دیروز 3 بار تلاش کردی تا بایستی و بعد از 2 ثانیه تعادلت بهم می خورد خلاصه این روزها داری تلاش می کنی تا ببینم کی تعادلتو حفظ می کنی دوست دارم پسر گلم  
6 فروردين 1392

مروارید پنجم

سلام گل گلی مامان امروز که از خواب بلند شدی بردمت دستشویی حسابی شستمت و خوشگلت کردم و بعد موقع پمپرز پوشیدنت دقت کردم و دیدم دندون بالایی سمت راستت خیلی کوچولو بیرون زده و تو تا ظهر نق میزدی و به زحمت بسیاری ناهار درست کردم و همش می خواستی بغلت کنم و یک لحظه آروم نمیشدی وای اگه بدونی چقدر فشار عصبی بهم وارد شد ، بعد که به زور و زار کارمو کردم و دیگه پیشت نشستم و تو کم کم آروم شدی و برای خودت بازی می کردی و منم کتاب می خوندم و موقع شیر خوردن هی منو گاز می گرفتی منم می گفتم کیارش نکن و تو به قهقهه بهم می خندیدی    خلاصه برای این دندونت چه بلاها سر ما و خودت که نمیاری وروجکم این مرواریدت هم توی 10 ماه و 4 روزگیت در اومده ...
27 اسفند 1391

م اااا م ااااا گفتن کیارشم

عزیز دلم درست روزی که تو 10 ماهگی و پشت سر گذاشتی و وارد 11 ماهگیت شدی وقتی خواستم ببرمت حموم دیدم خیلی راحت برای خودت داری آواز می خونی و میگی م ااااا مااااا    خیلی ذوق خوشحال شدم وباورم نمیشد ولی چه خوشحالی کوتاهی چون از اون روز که 5 روزی میگذره دیگه نگفتی و داری دل منو حسابی می بری ، هی باهات تمرین می کنم که بگو مااا ماااا خیلی با دقت نگام می کنی و بعدش می گی باا بااا ای وروجک زودی بگو مامان که خیلی دوست دارم بشنومش و بعد درسته قورتت بدم این روزها مامان مرضیه پیشمون بود و تو حسابی باهاش جور شدی و دیگه به من نمی چسبی و وقتی مامان مرضیه و می بینی دستت و می بری بالا و پنکه و لامپ و نشونش میدی آخه اون برای اینکه سرگرمت کنه ا...
27 اسفند 1391

پسرکم وارد 11 ماهگی شدی

سلام کیارش جونم دیگه داری برای خودت حسابی مرد میشی ، 9 ماه از زندگی زمینی تو پشت سر گذاشتی به همون اندازه که توی رحمم بودی و حالا در کنارمی خیلی دوست دارم کوچولوی عزیزم و امیدوارم درباره 90 سالگیت اینجا بنویسم اگه تا اون موقع  من و این تکنولوژی سرپا باشیم ....این ماه نباید مرکز بهداشت میرفتیم آخه روند رشدی تو نیمه دوم زندگیت کمی کندتره و من خودم توی خونه قد و دورسرت و اندازه گرفتم که فرقی با ماه قبل نداشت ولی نمی دونم چرا کلاهت کوچیک شده و وقتی از روی تختت بلند میشی سرت می خوره به بالای تخت این یعنی رشد کردی ولی نمی دونم چرا متر این و نشون نداد شاید من اشتباه اندازه گرفتم ولی دوبار این کارو کردم حالا بگذریم مامان قربون قد و بال...
27 اسفند 1391

مروارید چهارم

الهی دورت بگردم مااااااااااااااادر مروارید چهارمت هم دراومده ، نمی دونم چه حسیه که اینقدر با دیدن دندونات ذوق زده میشم هر چی هست یه حس نابه یه حسی که فقط من که مادرتم با تمام وجود حسش می کنم مرسی که هستی واین حس نابه لمسش می کنم چقدر حس نوشتم دیشب داشتم باهات بازی می کردم و زیر بغلتو گرفته بودم و کمی به سمت بالا می بردمت و تو هم دهنتو باز می کردی که چشمم یهو خورد به لثه بالایی یه چیز سفیدی اینگار معلوم بود چند بار همینطور باهات بازی کردم و با دقت بیشتر فهمیدم اشتباه نکردم و دندون بالایی سمت راستت در اومده ، وای خیلی ذوق کردم و بابات که کنارم ایستاده بود و صداش کردم و هی فرستادمت بالا تا بابایی هم ببینه ولی نتونست بالاخره بغلت کردم و ...
19 اسفند 1391

مسافرت 1 روزه با کیارشی

کوچولوی مامان ما صبح روز جمعه 12 اسفند ساعت 5 صبح از خونه زدیم بیرون و با خاله اکی و مامان بزرگ و بابا بزرگ رفتیم به سمت قشم ....راه خشکی 1 ساعت و نیم طول کشید و راه دریایی نیم ساعت که ماشین و هم سوار لندی گراف کردیم و بردیم به قشم ...فکر می کردم تو ماشین می خوابی ولی ساعت 6 بلند شدی و با ما بیدار بودی تا ساعت 9 که به بازار درگهان رسیدیم تازه موقع بازار رفتن بود که تو خوابت گرفت ولی کاری از دستم بر نمی اومد باید تو بازار می چرخیدیم و چون اومده بودیم خرید کنیم می دونستم اذیتم می کنی ولی خودمو آماده کرده بودم و باهات کنار می اومدم خیلی خوابت می اومد وتو هم خیلی مقاومت می کردی با اینکه کالسکه ات و هم برده بودیم زیاد توش نمی نشستی و همش می خواست...
16 اسفند 1391

راه رفتن کیارشی

خوشگل شیطونکم امروز کنار مبل نشسته بودیم و تو هم خودتو از روی مبل می خواستی بکشی پایین کمکت کردم واومدی کنار میز مبل و همونجا ایستادی و دستت به دستمال کاغذی نمی رسید دیدم خودت لبه های میز دو دستی گرفتی و راه رفتی و خودتو به دستمال رسوندی و یک برگ گرفتی و شروع به خوردن کردی و منم به دنبالت که نخور کیااااااااااااااااااااااااااااااااارش قربون اون قدم های کوچولوت بشم کیارش شیرینم کی بشه تو توی خونه بدو بدو کنی راستی کیارش 2 روز پیش تو روی 2 زانوت نشسته بودی و کنار گلدون و در حال خوردن آویزهای آویزونش بودی که پر از اکلیل بود منم اومدم پیشت و در حال جمع کردن آویزها بودم که یهو زانو های کوچولوت لق می زنه و تو با سر میری تو گلدون و نوک دماغ و س...
9 اسفند 1391

بای بای کیارشی

سلام خوشگل مامان امروز ظهر برای اولین بار بای بای کردی عزیزم داستان از این قراره که ظهری من داشتم تلفنی با خاله فری حرف میزدم ولی شما مثل همیشه بعد از دقایقی اعتراض کردی و می گفتی بلند شو بریم و دیگه صحبت نکن و منم تلفن و قطع کردم تا به تو برسم بردمت حیاط و زودی اومدم بالا دیدم جیغی کشیدی به چه بلندی که چرا منو اوردی داخل منم دیدم اینطوریه زودی خودمو و تورو آماده کردم و سوپتو گرفتم و پیاده با هم رفتیم خونه خاله و اونجا خاله ای تورو بغل کرد تا ببرتت سمت آیفون که تو خیلی دوست داری و تو خیلی راحت رفتی بغلش تازه با منم داشتی بای بای می کردی قربون دستای کوچولوت بشم من البته روزهای قبل هم بای بای می کردی ولی به این صورت که وقتی می گفتم بای بای...
9 اسفند 1391